نتایج جستجو برای عبارت :

شب نوشت3

عاقا این اون موقع ها سر از باسن تشخیص نمیداد
بچه انقدر ..نمک
موزیسین
خواننده
یا بسم ا...
پی نوشت1:کرمم گرفته برم بهش کرم بریزم
پی نوشت2:دیگه افسرده نیستم گویا خدا نجاتم داده
پی نوشت3:هیچوقت فکر نمی کردم اینطور کشف هایی انقدر هیجان انگیز باشه
پی نوشت4:خداوند مرا ببخشاید
خاله برگشته میگه ماجده حالا چی میخوای بخونی؟
میگم در مرحله اول،احتمالا آی تی یا مهندسی کامپیوتر میخونم...
میگه:خوبه مخصوصا واس تویی که انقدر بهش علاقه داری و...
-خب در مرحله دومم احتمال زیاد میرم علوم پایه میخونم که اونم دیگه اینجا نمیمونم^_^
میگه:خخخ خوبه پارتی پیدا کردی بیا ما رو هم ببر اونور؛)
-بعدشم که روانشانسی...ولی خب احتمالا روانشناسی رو فقط برای خودم میخونم و به عنوان شغل آیندم بهش نگاه نمیکنم...
در آخرم اگه هیچییی قبول نشدم،کلاسای علی ر
اندکی پیش به پدرجان گفتم:بابا چهارشنبه بریم نمایشگاه کتاب؟بگفتا:چی؟نمایشگاه کتاب برای چه؟
بگفتم:جشن امضای نویسنده مورد علاقمه، دلم میخواد امضاشو پای کتابم داشته باشم...
بگفتا:ما امضا هامونو خیلی وقته پس دادیم....

پی نوشت:یعنیا جواباتون از پهنا تو حلق منه بدبخت-_-
پی نوشت2: (از نظر این من)یکی ازدلایلی که پدرجان منو نمیبره نمایشگاه کتاب به دلیل اینه که من خوره کتابم...امکان نداره پامو بذارم تو کتاب فروشی و دستم به سمت هیچ کتابی نره...که کلی پول خر
دریافت
متن:
ای ناله به جایی نرسیدن تا کی؟     وز باغ حضور، گل نچیدن تا کی؟
آه ای گل سرخِ مانده در خیمۀ سبز      دیدن همه را، تو را ندیدن تا کی؟
بله قسمتی از اول طرح مشکل داره و طرح خیلی جالبی نشده.(شاید بشه گفت:حیفِ شعر)(ن1)
پی‌نوشت: اگه می‌خواستم از خودم و حالم بگم واقعا نمی‌دونم از کجا و چطور باید شروع می‌کردم و ادامه‌ش می‌دادم.(ن2)
پی‌نوشت2: اره وقتایی هم هست که غم میاد، ولی دیگه اصلا برام جالب نیست که بیام اینجا بروز بدم. حس می‌کنم یه جور مظلو
میگه:ماجده تو هم میای عروسی؟
میگم:نه...
میگه:چه غلطا...پدر مادر هر جا میرن بچه هم باس بیاد...
بلند میشم میرم تو اتاقم و درو قفل میکنم و تو دلم داد میزنم(د آخه وقتی نظرم براتون مهم نیست چرا میپرسیدددد)‍♀️‍♀️‍♀️

پی نوشت:چند روز پیش از قصد برای اینکه راضی شن منو نبرن،قیچی برداشتم رفتم دستشویی و افتادم به جون موهام... ولی بازم... تازه مامان برداشته میگه ماجده تو موهاتو لخت کن:| میگم مامان این موهای کج و کوله رو چجوری لخت کنم..خیلی داغونه که...میگه اش
سلام علیکم
طاعاتتون قبول
عرض کنم که ان شاء الله امسال، هر روز ماه رمضان، یه مسابقه نهج البلاغه داریم که علاقه مندان می تونند شرکت کنند..
سوالات هم سعی شده که همه مدلی باشه ...سخت و آسون و متوسط و همه چی...
توجه داشته باشید که مهلت پاسخ دهی به سوالات، تا ساعت 3 روز بعده...
بین نفراتی که جواب درست را داده باشند، قرعه کشی، و فردای اون روز، اسم برنده، اعلام میشه..
مهمترین مطلب!، جایزه است که خیلی سریع الوصوله و کارت شارژ 5000 تومانیه...
لطفا نفراتی که برند
وقتی نمی‌نویسی و نمی‌نویسی و نمی‌نویسی، اون حس ذوق همیشگی بیشتر و بیشتر زیر خاک بی‌مهریت فرو میره. دیگه صداشو نمی‌شنوی. دیگه کمتر یادش می‌افتی. اما با این وجود حس می‌کنی که یه تیکه از تو گم‌شده. نمیشه که بدون اون تا آخر سر کرد و دوباره بر می‌گردی سراغش. خاک‌ها رو کنار می‌زنی و دست می‌کشی روش بلکه این آتیش خفته‌ی زیر خاکستر دوباره بیدار شه. اون ققنوس خوش نقش و نگار سر از تخم در بیاره و دوباره اوج بگیره.
قصه‌ی همیشگی من و اینجا همینه. اینج
سلام علیکم
طاعاتتون قبول
عرض کنم که ان شاء الله امسال، هر روز ماه رمضان، یه مسابقه نهج البلاغه داریم که علاقه مندان می تونند شرکت کنند..
سوالات هم سعی شده که همه مدلی باشه ...سخت و آسون و متوسط و همه چی...
توجه داشته باشید که مهلت پاسخ دهی به سوالات، تا ساعت 3 روز بعده...
بین نفراتی که جواب درست را داده باشند، قرعه کشی، و فردای اون روز، اسم برنده، اعلام میشه..
مهمترین مطلب!، جایزه است که خیلی سریع الوصوله و کارت شارژ 5000 تومانیه...
لطفا نفراتی که برند
این که میام اینجا و این‌طور چرندیاتی بهم می‌بافم صرفا بخاطر اینکه این بند نازک ارتباط من و این بلاگ بیشتر از این سست نشه.  "رو"پیدا کنم واسه نوشتن. نه که رو نداشته باشم...
یکی از خواست‌ها و آروزهای قلبی‌م اینکه به خودم، حرکاتم، رفتارم‌، حرفام، نگاه و توجه‌م و افکارم تسلط کامل داشته باشم. جوری که توی هر جوی قرار گرفتم از چیزی که دوست دارم باشم فاصله نگیرم. طبق قوانین این دنیا موجودات بیشتر به چیزی تمایل دارن که بهش نیاز دارن. و حقیقت غیرقابل
عشق را ساحت‌هاست!

اما برترین، همان عشق حقیقی است!

چیزی عجیب! سخت عجیب !

چیزی که توصیفش تنها به دیوار کوبیدن سری است که سودای عاشقی دارد!

چیزی که اگر نباشد، چنان بر نبودش می‌گریند که توگویی عالم به سرانجام رسیده است و اگر باشد، چنان آرامشی تو را و تمامیت تو را فرا می‌گیرد که انگار جهان سال‌هاست که به پایان رسیده است و تو فارغ‌بال از تمام اوهام و ایهام و ابهام، کنون، در کنج گرم چوب‌کلبه‌ای در دل جنگل کز کرده‌ای و موسیقی نیم‌نواخت آتشی در
خیلی وقت است خودم را در پیله ای از جنس غم زندانی کرده ام...بی انکه دقت کنم چقدر زندگی زیبا است
این روزها که بیشتر با عشق به خودم مینگرم میتوانم عشق را در زندگی ام احساس کنم اکنون میتوانم شهری را ببینم شهری که سرشار زیبایی است
اینجا ادم های میخندند کودکان با خوشحالی به دنبال شاپرکی میگردند تا ارزوهایشان را به گوش او برسانند تاشاید در مسافرتی که با باد دارد نزد فرشتگان و خدابرود و برایشان بگوید از این ارزوها
شاید دور از واقعیت یا حتی دروغ باشد ا
کلاس دوم دبستان بودم که با یکی از نخستین و مهم‌ترین پرسش‌های فیزیکی زندگی‌ام روبه‌رو شدم. در جاده بودیم. پدرم پشت فرمان بود و من هم روی صندلی کناری او نشسته‌بودم. عادت داشتم وقت‌هایی که در جاده‌ایم خوراکی‌ای کنار دست‌م باشد؛ مخصوصن چیپس یا پفک! این‌بار چیزی نخریده‌بودیم. فقط چای داشتیم. از اول مسیر شروع کردم به اصرارکردن که جایی بایستیم تا چیزی بخرم؛ اما پدرم نایستاد. کم‌کم از شهر بیرون رفتیم، اما اصرارهایم به‌جای کم‌شدن، بیش‌تر ش
خوشحالم مثل بچه ای که بهش ی شکلات دادن...
مثل بچه ای که به کوچیک ترین آرزوش که از نگاه خودش خیلییی بزرگه رسیده...
مثل وقتایی که یکی بهم کتاب هدیه میده....
یا که مبینا تندی میاد بغلم و محکم بهم انرژی میده...
یا حتی مثل وقتایی که توپ بسکتبالو میگیرم دستم...
یا وقتایی که بعد چند ساعت بالاخره جواب ی سوالو پیدا میکنم...
فکر کنم حتی بیشتر از اینا خوشحال باشم...خیلییی بیشتر(:
پی نوشت1:تمام طول راه تپش قلب شدیدی داشتم...رسما قلبم داشت میومد تو حلقم... اصن فکر کردن
دوست کاناداییم هفته‌ی پیش مصاحبه داشت برای اینترنشیپ Facebook و به شدت براش استرس داشت. ایمپاستر سیندروم شدید بهش حمله کرده بود و داشت خودشو تخریب می‌کرد و هی می‌گفت که شانسی اومده اینجا و دیگه سهمیه ی شانسش تموم شده و بقیه‌ی زندگیش پر از شکست خواهد بود. و ما سعی می‌کردیم بهش امید بدیم تا مصاحبه رو بگذرونه. بک‌گراندش ریاضیه و تجربه ی کدینگ زیادی نداره و این خیلی براش استرس‌زا بود. اینقدر بهش انرژی دادیم تا بهمون قول داد یک هفته‌ براش تمام وق
این داستانیه که برای خوشی این دل شروع کردم. پس نه انتظاری از خودم دارم نه برام حیاتیه که جذاب و... باشه. آزاد و بی‌قید و توقع‌ طوری:
شبی زمستانی بود. از آن شب‌هایی که دل ابرهای تیره ریش بود و برف، رقصان می‌بارید. کوچه‌ها یخ‌زده و سفید و غم‌ناک و درختان خشک و خشن بودند. آرام و خرامان و هماهنگ با نرمیِ رقص دانه‌های برف قدم برمی‌داشت. می‌خزید. باد زمستانی ملایم می‌وزید و موهای نیمه‌جعدش را تاب می‌داد. سرما مثل همیشه سخت بود ولی برای او، برای

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها